سفارش تبلیغ
صبا ویژن



صبر جمیل

   

شب است و سکوت است ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من

شب و خلوت و بغض نشکفته ام

شب و مثنوی های ناگفته ام

شب و آخرین سوز مستانه ام

شب و های های غریبانه ام

کجایند اسیران سوز دعا

کجایند مردان بی ادعا

کجایند شور آفرینان عشق

علمدار،مردان میدان عشق

کجایند مستانه جام مست

دلیران عاشق شهیدان مست

من امشب خبر می کنم غرب را

که آتش زنند این دل سرد را

ذوق و شوق نینوا کرده دلم

چون هوای جبهه ها کرده دلم

اون سنگر بهترین ماوای من

آه جبهه، کو برادرهای من

سنگر خوب و قشنگی داشتیم

روی دوش خود تفنگی داشتیم

جنگ ما را لایق خود کرده بود

جبهه ما را عاشق خود کرده بود

سرزمین نینوا یادش بخیر



نویسنده » صبر جمیل » ساعت 5:29 صبح روز چهارشنبه 86 مهر 4

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارما



نویسنده » صبر جمیل » ساعت 11:19 عصر روز دوشنبه 86 مهر 2

سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین تکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردند و برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی پا
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر غبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
یه ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم



نویسنده » صبر جمیل » ساعت 11:36 عصر روز یکشنبه 86 مهر 1