سفارش تبلیغ
صبا ویژن



اتل متل یه بابا - صبر جمیل

   

اتل متل یه بابا
گم شده تو بیابون
اتل متل یه بچه
خسته و زار و گریون

چه قصه عجیبی
همیشه تو قصه ها
بچه ها گم میشن و
دنبال اونهاست بابا

ولی تو قصه ما
یه بابای مهربون
بچه شو ول کرده و
گم شده تو بیابون

به هر دری میزنه
بچه قصه ما
کسی بهش نمیگه
الان کجاست اون بابا

سرش روی زانوهاش
وقتی که ناامیده ،
میزنه زیر گریه
میگه بابام شهیده

ستاره ای ستاره
تو رو خدا راست یگو
تو آسمون ندیدی ؟
یه بابای مهربون

جوون و سر زنده بود
یه مرد آسمونی
عجب بابای نازی
بابای مهربونی

اهای آهای پرنده
وقتی که پر کشیدی
تو اسمون هفتم
بابامو تو ندیدی؟

آهای آهای پرستو
پرستوی مهاجر
تو جاده ها ندیدی ؟
یه بابای مسافر؟

آخه میگن سفر کرد
رفتش از خونه ما
رو پیرهنش نوشته
مسافر کربلا

میدونی اونجا کجاست ؟
کرببلا که میگن
چرا بر نمی گردن
اونایی که اونجا میرن؟

شاپرکهای زیبا
جوابمو زود بدید
یه بابای مهربون
 توی صحرا ندیدین ؟

سلام آهای قاصدک
پر میزنی به هر جا
یه مرد خوب ندیدی ؟
بهش می گفتم بابا

نسیم صبح باغچه
از راه دور اومدی
خوش اومدی که بازم
به خونمون سر زدی

جواب من رو بگو
تو راه دور و دراز
ندیدی یک بابای
مهربون و خوب و ناز

همون بابایی که رفته
با دشمن ها بجنگه
همون بابا که میگن
خیلی صاف و یه رنگه

همون که وقتی میرفت
پیشونی مو بوسیده
از دوست و آشنا بپرس
کسی اونو ندیده ؟

خورسید خانم زیبا
نگاه بکن از بالا
توی دشت و صحرا
نیافتاده یه بابا

قناریهای باغچه
صدا کنید که شاید
صدا تونو بشنوه
بهش بگید که باید

یه سر بیاد به خونه
مامان دل نگرونه
بگین اگه زود نیاد
دیگه میشیم دیوونه

هرکی اونو که دیدش
بهش بگه با مرام
رسم مروت اینه ؟
سلامی و والسلام ؟

بابای مهربونم
خودت بگو کجایی
دیگه دوستم نداری ؟
پیش من نمی ایی؟

از وقتی که تو رفتی
زندگی شد جهنم
بیا مامانو ببین
دچار صد درد و غم

چون که بابا ندارم
سرم داد می کشیدن
کاشکی یه روز بیایی
قیافه تو ببینن

دیگه نگن غریبم
دیگه نگن یتیمم
تو ور خدا بیا تا
گل رو تو ببینم

اگه بدونی مامان
بعد تو چی کشیده
از توی چشماش بخون
چی دیده چی شنیده

زخم زبون مردم
کنایه های بسیار
از بس مامان شنیده
شده مریض و بیمار

وقتی میگم مامان جون
دلم بابا رو می خواد
میزنه زیر گریه
با داد و آه و فریاد

میگه پاره ی قلبم
رفته بابات به سفر
تو رو خدا با حرفات
قرار از دلم نبر

آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
بذار بگم خاطره
خاطره از مدرسه

سر کلاس اول
کتابمو که دیدم
یه جمله ای از لب
معلمم شنیدم

بابا ، بابا آب داد
بچه ها دادن جواب
بارون چکید از چشام
بابا بروی کتاب

معلمم اومد و
پرسید ازم چی شده ؟
بهم گفت جواب بده
گفتم ، بگم چی شده ؟

بابای من آب نداد
بابام تو جبهه خون داد
تو ریگهای بیابون
بابام به سختی جون داد

برای دست گرمت
بابا شده دلم تنگ
پیش پامون افتاده
بابا هزار و یک سنگ

لای چرخ زندگی
رفته هزار و یک چوب
اشک مامان روونه
ز صبح زود تا غروب

درسته که می دونم
رفتی دیگه نمیای
می دونم که هنوزم
تو قلبت ، ما رو می خوای

سراغت رو بازم من
از قاصدک میگیرم
از ماه و خورشید و باد
از شاپرک می گیرم

شاید یه روز بیایی
بیای برا دیدنم
شاید یه روز بخواهی
دوباره خندیدنم

ای که الان تو عرشی
آهای مفقود الجسد
منتظرت می مونم
به خدا من تا ابد

اما یه چیزی بگم
ای آدمای بی درد
گوشاتونو وا کنید
آهای مردم نامرد

بابام بهم آب نداد
بابام بهم نون نداد
بابام یه بار دیگه
خندشو نشونم نداد

درسته که شنیدید
این چیزا رو تو حرفام 
ولی با خونش آب داد
درخت پاک اسلام .

« مهدی صفاری » « گاهنامه فرهنگی دانشجویی پندار »



نویسنده » صبر جمیل » ساعت 3:51 عصر روز چهارشنبه 85 اسفند 2